الهیات کودکانه!!!
زنگ زده میگه دلآرام ـ دختر چهار سالهاش ـ یک حرفهایی میزنه که من نمیدونم چی بگم بهش. میگم مگه چی گفته؟
هیچی، داشتم پای گاز کتلت درست میکردم، بهش گفتم: اینقدر این ور اون ور ندو. خستهام کردی. بعد رفته یک گوشه بغ کرده .
بعد دو دقیقه آمده به من میگه: مامان خانوووم، شما نباید من را از حقوقام محروم کنی!
میگم : کدوم حق؟
میگه: حق بازی کردن. این حقیه که خدا به من داده!!
من هم از روی کنجکاوی گفتم: حالا این خدایی که میگی کی هست؟ کجاست؟
میگه: خدا؟ خدا کیه!!؟ خودت خوب میدونی. همه جا هم هست. همه جا . بالا، پایین، این ور ، اون ور، توی کتلکت ، بیرون کتلت!!!
بعدن نوشت: البته گاهی مدل این الهیات اینطوری میشه!!!
کلیدر،کَلکَلهای پسرانه و شبهای محرم
شش هفت ساله که بودم شبهای محرم منزل پدر بزرگم هیئت بود.آن وقتها محرم در تابستان بود و تا هیئت تمام شود کار به نیمه شب میکشید.آن وقتها بین من،برادرم و دو تا از دایی هایم که سه چهار سال از ما بزرگتر بودند کَلکَلی در گرفته بود که چه کسی از دیگران شجاعتر است؟
برای اثبات شجاعتر بودنمان هر کاری میکردیم.ابتدا کار از پریدن از تاب در حال حرکت و دیوار شروع شد تا کشید به آنجا که قرار شد شبها بعد از هیئت به خیابان نزدیک خانه پدربزرگم برویم و در میان آن دراز بکشیم و وقتی که ماشین آمدهر کس دیرتر از بقیه از جلوی ماشین فرار کرد از دیگران شجاع تر است .برای این حماقت هیچ دلیل خاصی وجود نداشت الا کَلکَلی پسرانه.
***
چند سالی گذشت، یک کمی که بزرگتر شدیم نوع کلکلها فرق کرد. اما همچنان کلکل بود.آن وقتها تازه علی به دانشگاه رفته بود و من به درسهای حوزوی مشغول بودم. و هر دو در مدرسه مشغول به کار بودیم.
هر پنجشنبه که علی به مدرسه میآمد ، با آن لحن خاص خودش میگفت: مرتض روحانی! چن پنجی؟!
میگفتم: سیصد صفحه!
در جواب خنده ای ظفرمندانه میکرد و میگفت: هزار صفحه!!
آن موقع هم هیج دلیل قانع کننده ای برای این مسابقه کتابخوانی نداشتم. مسابقه ای که من در آن فلسفه میخواندم و علی تاریخ شفاهی انقلاب.
هیچ دلیلی جز یک کلکل پسرانه .
***
بازهم گذشت و ما باز هم چند سالی بزرگتر شدیم. آن سال من با بچههای بسیج دانشگاه رفته بودم جنوب و قرار بود عقب دار کاروان باشم تا کسی جا نمونه .
اردو دیگر تمام شده بود و در راه آهن اندیمشک منتظر رسیدن قطار بودیم که ناگهان دیدم یکی گفت :آق مرتض! غلامم. او هیچکس نبود جز همان علی دیوانه خودمون که داشت به صورت چهاردست و پا به سمتم میآمد!!
واااای، یک کلکل پسرانه دیگه شروع شده بود و من ناخواسته در میان میدان بودم، یا باید دل به دریا میزدم و با کاری در خور پاسخ این کلکل را میدادم و یا اینکه میشنیدم: داش مُری کم آوردی!!!
دل را زدم به دریا و توی یک لحظه دارز کشیدم روی زمین و شروع کردم به سینه خیز رفتن . بیست اتوبوس آدم داشت نگاهمان میکرد!! فکر کنم خانومها که حدود دو سوم جمعیت بودند تو دلشان میگفتند : یعنی این پسر دیوانه همان بسیجی عقب دار کاروان است که تا نیم ساعت پیش دائما داد میزد: خواهرها عجله کنند!خانومها بجنبند که اتوبوسها داره راه میافته و… . این را میشد از چشمهای از حدقه بیرون زده و از دهانهای باز ماندهشان متوجه شد.
***
بر همین اساس معتقدم که بسیاری از کارهای پسرها را می توان در راستای همین کلکل های پسرانه تحلیل کرد. کارهایی مانند شلوغ کردنهای سر کلاس، سیگار کشیدنها و حتی بسیاری از موارد دیگر ماننداعتیاد، فرار از خانه و حتی در برخی از موارد ازدواج مجدد در سنین میانسالی!!
***
حالا مدتی است که این کلیدر دولت آبادی که توسط خواهر خانم محترم هدیه داده شده در کتابخانه خانه به من دهن کجی می کند!
چند ماه پیش تا جلد سه خواندم اما چون برایم گیرایی نداشت رهایش کردم. حالا بدون هیچ دلیل خاصی و فقط به خاطر یک کلکل پسرانه دارم می خوانمش.نمیدانم با خودم کلکل میکنم یا با دولت آبادی و یا با این کتاب ده جلدی؟! فقط میخوانم تا از این به بعد من باشم که ظفرمندانه به اون میخندم.تا الآن جلد چهار را هم تمام کردهام و هنوز برایم جذاب نیست ولی میخوانمش . میخوانمش تا بگویم…
عقوبت، تلویزیون، نماز
مدتی است که تلویزیون سعی کرده است که به گمان خود سریالهایی را با محتوای دینی به نمایش بگذارد. این روندی است که ابتدا با پخش سریال ترکیهای «کلید اسرار» آغاز شد و کمی بعد نیز مدل ایرانی آن با عنوان « شاید برای شما هم اتفاق بیافتد» به میدان آمد.
فضای کلی و غالب در این سریالها حول محور شخصیتهایی است که بدیهایی انجام دادهاند و سپس به عقوبتی دچار میشوند. به همین دلیل کلید واژه تمامی قسمتهای این سریالها « میدانم/نمیدانم عقوبت کدام گناهم را پس میدهم» است. عقوبتی که معمولا از جنس ابتلائات جسمی مانند بیماری و یا سختیهای دنیوی مانند ورشکستگی و … میباشد.
در این نوع نگرش به عقویتهای دینی چند اشکال اساسی وجود دارد:
1. این نوع نگرش به دین که هر کسی که بدی کرد در همین دنیا عقوبت آن را میبیند در واقع چیزی جز روند «عرفیسازی دین» نمیباشد. روندی که به «دنیایی کردن مفاهیم ماوراء الطبیعی» میانجامد. روندی که اگر گویندگان و تبلیغ کنندگاناش به لوازم آن پایبند باشند باید مفهوم خدا را به عنوان مفهوم تسلّی بخش لحظات سختی و دردمندی بدانند.
2. نکته دیگری که در این نوع نگرش به گناه و عقوبت وجود دارد ، تبیین نشدن این مساله است که چرا برخی از ظالمین تا آخر عمر خود لحظهای به سختی و ابتلاء دچار نمیشوند. چرا نزول خوری که ما میشناختیم لحظهای سختی نکشید؟چرا به فقر و فلاکت نیافتاد؟ و تا آخرین لحظه از بهترین امکانات دنیایی بهرهمند بود؟
3. مهمترین آسیبی که در این نوع نگرش وجود دارد تبیین آن از مساله عقوبت، ابتلاء و سختی های دنیایی است. چراکه در این رویکرد و نگرش ـ اگرچه به صورت ضمنی ـ غالبا سختیهای دنیایی مانند بیماری و … برای کسانی است که در حال عقوبت دادن هستند و از سوی دیگر عقوبت نیز تنها در همین نوع ابتلائات منحصر میشود. مثلا اگر کسی که نمازش قضا میشود این را عقوبت نمیبیند و یا اینکه برای اینکه نمازش را سبک شمرده منتظر عقوب نیست.
نقلی است که روزی موسی برای زیارت به طور میرفت در حین راه یکی از کسانی که منکر نبوت موسی بود جلویش را گرفت و به او گفت : اگر به پیش پروردگارت میروی از او بپرس که چرا برای ما که او را باور نداریم عقوبتی نمیآورد و ما مشکلی نداریم؟
موسی به طور رفت و مساله را مطرح نکرد. در هنگام بازگشت ندایی شنید که چرا پیام بنده ما را به ما نرساندی؟
گفت: من از کلام او شرمم آمد و پروردگار دانای نهان و عیان است و اوست شنونده دانا.
ندا آمد که به او بگو: چه عقوبتی بالاتر از این که مرا نمیخوانی و از لذت راز و نیاز با من محرومی.
علاوه بر این روایت نکاتی از علمای دین نقل شده است که همگی میتواند مویّد این معنا باشد.به عنوان مثال :
علامه طباطبایی میفرمایند :« ممکن است که گاهی انسان از خدا غافل شود و خداوند یک تب سخت و خطرناک به او بدهد برای اینکه انسان یک بار بگوید یا الله و یاد خدا بیافتد.» (منبع: کتاب جرعههای روانبخش ص 380)
هر که در این بزم مقرّبتر است *** جام بلا بیشترش میدهند.
یعنی دقیقا نقطه مقابل نگرش این سریالها به مساله ابتلاء که گمان می کنند هر که بدی میبیند به خاطر بدیای هست که انجام داده.
یاد امیرخانی و رمان بیوتن بخیر که دائم میگفت : آلبالا لیلوالا. آلبالا لیلوالا … و البلاء للولاء.
آیت الله جوادی آملی نیز فرمودهاند :« جهان، جهان تاثیر و تاثّر است. همانطور که «إنّ الصلاة تنهی عن الفحشاء و المنکر» ؛« إنّ الفحشاء » هم « تنهی عن الصلاة» کسی که اهل فحشاء و منکر است توفیق خواندن نماز ندارد. اینها یک تضاد متقابل دارند. ممکن نیست که نماز جلوی فحشاء را بگیرد ولی فحشاء اثر منفی در مورد نماز نگذارد. همان طور که نمازگزار از فحشا منزّه است انسان فحاش یا فاحش یا بدعمل هم توفیق انجام نماز را ندارد» (منبع : نماز و نمازگزاران ص 10)
انتقاد میکنم؛پس انقلابی هستم!
در نگرش انقلابی ـ با رویکرد انقلاب اسلامی ـ مهمترین عنصر تعیین کننده در رفتارهای شخص انقلابی «تکلیفگرایی» است. به گونهای که شخص انقلابی بیش از هر دغدغهای نگران عمل کردن به تکلیف خویش است. این مسأله فرع بر دو نکته است :
1. شناخت تکلیف ،
2. عمل کردن به آن .
در برخی از مواقع و مواضع انقلاب ـ مانند وضیعت جنگ ـ وظیفه شخص انقلابی واضح است. اما گاهی انسانها بیش از آنکه در عمل کردن به تکیلف خودشان کوتاهی کنند در شناخت و تشخیص وظیفه خود دچار اشتباه میشوند. این مساله ای است که به نظر میرسد امروزه نیز ما به آن دچار شده ایم. به عنوان مثال، وضعیت کاندیدها در زمان انتخابات که همگی از روی وظیفه در صحنه حاضر شده اند! نمونهای از این آشفتگی فکری ـ رفتاری است.
حال نکته این است که ما به عنوان یک انقلابی نسل سومی که کم و بیش در عرصههای اجتماعی حاضر هستیم چه وظیفهای بر عهده داریم؟
آن چیزی که امروز پس از سی سال بیش از هر چیز از نهادهای رسمی و دولتی ـ فارغ از دولت فعلی و دولتهای قبلی ـ دیده میشود ارائه بیلانهای کاری و آمارهایی است که هوش از سر هر شنوندهای میبرد. بهبه و چهچه هایی که همهمان نسبت به درست بودنشان بدبین و حتی گاه به نادرست بودنشان آگاهی کامل داریم. مسالهای که احیاناً با مسائل نفسانی و دنیایی نیز آغشته شده و «توجیه المسائل»هایی را رقم میزند که در مقابل « توضیح المسائل» انقلاب اسلامی است.
توجیهاتی که انقلاب را از مسیر اصلی خویش که مبتنی بر دو عنصر:
1. اسلام به عنوان غایت ، و
2. مردمگرایی به مثابه ابزار این غایت است خارج میکند.
هر گونه فاصله گرفتن از غایت انقلاب ـ اسلام ـ و ابزرار دستیابی به آن ـ مردمگرایی ـ در واقع انحراف در مسیر حکومتی است که درصدد فراهم کردن مقدمات ظهور است و همین مساله میتواند تا حدی اهمیت موضوع منتقد بودن را نشان دهد. انقلابی که گاه ـ بخوانید غالباً ـ از طرف دوستان نادان و دائما از سوی دشمنان دانا مورد هجمه واقع میشود.
به نظر میرسد مهمترین وظیفه یک نسل سومی انقلاب بازخوانی مجدد آرمانها و اهداف این انقلاب و بیان مجدد آنها در قالب انتقادهایی سازنده است. انتقادهایی که میتوان آنها را همان مطالباتی دانست که رهبر انقلاب وظیفه پیگری آنها را به جوانان خصوصا اقشار دانشجو و … محوّل کردند.
اما انتقاد از این جهت مورد تاکید است که:
1. بیان کلی آرمانهای انقلاب نه تنها مشکلی را حل نمیکند بلکه از سویی موجب ایجاد و ترویج فضای شعارگرایی خواهد شد درحالیکه رویکرد انتقادی علاوه بر آنکه به بیان آرمانها و اهداف اصلی انقلاب میپردازد ، آنها را در بستری عینی و واقعی مورد مداقه قرار میدهد و سعی میکند از شکستهای پیشین پلی به سوی پیروزی بزند.
2. فضای انتقادی موجب رشد عقلانیت اجتماعی خواهد شد که فارغ از به دست آمدن اهداف دیگر خود امری پسندیده است. فضایی که شخص خواهد دانست گفتههایش به زیر ذرهبین انتقادی دیگران نگریسته خواهد شد. خود این خصوصیت باعث میشود که هر کسی به خود اجازه ندهد بیهوده و به گتره دهان به انتقاد بگشاید و فضای سیاه نمایی را ایجاد کند. چراکه هر انتقاد و منتقدی را نیز منتقدینی است هوشیار!
3. انتقاد در جامعه موجب خواهد شد که مسئولین امر و صاحبان قدرت دائم در افعال خود تامّل کرده و پیش از هر کاری نسبت به توابع آن و نسبت آن با آرمانهای اصلی انقلاب فکر کنند و بدانند که در صورت نداشتن توضیح مناسب برای کارهای خود از سوی اذهان عمومی که به برکت رویکرد انتقادی به عقلانیتی جمعی نیز رسیده است مورد بازخواست واقع خواهند شد.
4. انتقاد، موجب تبدیل شدن تهدیدها به فرصت ها خواهد شد. به این معنا که اگر ما نقاط ضعف مان را خود بیان کنیم در واقع فرصتی برای اصلاح به نیروهای انقلاب هدیه دادهایم. برای فهمیدن اهمیت این نکته توجه به تجربه برنامه « راز » بسیار آموزنده است. خصوصاً آن بخشی که مربوط به خرمشهر و آبادان بود.
پینوشت : خواندن کتاب «قلعه حیوانات» برای هر نسل سومی ضروری است.
ترشی فروش
چند باری دیده بودماش. هر شب میآمد مسجد ولی بعضی شبها بعد از نماز سریع میزد بیرون تا کاسبیاش را به پا کنه. از صندوق عقب یک پیکان غراضه چند تا شیشه و دبه در میآورد و میگذاشت روی طاق ماشین. توشون پر بود از انواع و اقسام ترشی و شور. راستش چند وقتیه که داره ترشی خونه ته میکشه من هم که شکمو پام نکشید بیخیال رد بشم. گفتم بگذار ببینم چی داره شاید یک چیزی هم ما گرفتیم.
هر کی از راه میرسید می گفت : آقا اینا تمیزه؟! خوب شستید؟
می گفت: بله، خیالتون جمع، خونگیه.
هر کس یک نگاهی میکرد ، حالا یا خرید میکرد یا نه. توی برانداز کردن انواع ترشیها بودم که یکهو گفت: آقا ببخشید پنج هزار تومن خورده دارید؟
دست کردم توی جیبم و دو تا دو هزار تومنی و یک هزار تومنی برداشتم که بهش بدم ، که گفت : شرمنده ها!! جای آن هزاریه می شه آن دو تا پانصدی را بدی؟ خدا امواتت را بیامرزه. دادم بهش.
همینطوری که وایستاده بودم کَم کَمَک دور و برش خلوت شد. من هم گرفتار یک دبه شور شده بودم. از دیواره دبه که مال ماست مانگا بود قرمزی هویج ها و فلفل ها خودنمایی می کرد.
گفتم: این چنده؟
گفت: قابل نداره!
ـ قابل که داره، ولی طلبگی حساب کن مشتری شیم.
ـ ما هم طلبهایم . اینها را هم پنجشنبه و جمعه ها درست می کنیم با حاج خانم چند وقت که می گذره میارم اینجا برای کمک خرج میفروشم.
ـ قدیمترها نماز استیجاری میخواندند برای کمک خرج!! البته این بهتره، مشتری هاش بیشتره!
ـ ما نمیتونیم جور نماز خودمون را بکشیم چه برسه به مردم. مشتریامون هم خوبه چون هم خونگیه هم اینکه تا همشهریای شما هستند که بلد نیستند از این کارها بکنند، کار ما هم می گیره دیگه؟
ـ خب حالا بگو ببینم توی این دبه، نمک ید دار نریختی که سر هفته کلم هاش نرم بشه!!
ـ نه بابا، یک چیزهایی بلدی هااااا؟
ـ ببینم، نکنه تو سبزی مبزی هستی؟
ـ چطور؟
ـ آخه تو هم منطق ات با اونا یکیه. فکر میکنی مملکت تهرونه، تهرون هم فقط شمرونه!
همین طور که میخندید گفت : خدا بدور. نه بابا. من خودم تهران را عین چی بلدم. از خود شابدوالعظیم تا قیطریه همچینه از زیر زمین می برمت که حال کنی.
ـ خسته نباشی!! حالا نگفتی این دبه شور چند می شه!! زودتر بگو ما بگیریم بریم. آخه ما دو تا مشکل داریم. اول اینکه تو سیم ثانیه با آدمها رفیق میشیم بعد هم وقتی رفیق شدیم دیگه چیزی ازشون نمیخریم. ازشون می دزدیم!!
خندید . گفت یه ربعه داریم فک میزنیم! هنوز رفیق نشدیم؟ بردار برو. گفتم چی را؟
ـ همون دبه را دیگه. مگه شور نمی خوای؟ آخه ما چون خیلی رفیقهامون را دوست داریم نمیذاریم دست شان کج بشه، هر چی بخوان خودمون زودتر بهشون میدیم.
هر کاری کردم پول نگرفت.
بعدن نوشت : تازه به شورش نمک ید دار هم نزده بود.
علم اسلامی و سبک زندگی
یکی از نکاتی که بارها بر روی آن تاکید شده ، مساله متقارن بودن علم و تمدن است. به این معنا که علم اسلامی بر اساس قاعده درست و عمیق « از کوزه همان برون تراود که در اوست » از دل و نهاد یک تمدن اسلامی بر میخیزد و از سوی دیگر ، شکلگیری یک تمدن در گروی شکل گیری علم خاص آن است. این مطلب به قدری واضح است که مثال زدن به زاییده شدن تمدن جدید غرب پس از تحولات معرفتی غرب مدرن یک مثال خسته کننده است .
پس؛ علم اسلامی متوقف است بر تمدن اسلامی و تمدن اسلامی متوقف است بر علم اسلامی . وضعیتی ـ دوری ـ که به نظر میرسد نتیجه ای جز محال بودن علم و تمدن اسلامی نداشته باشد!!!
اما غیر از نگاه فوق که به نظر می رسد یک نگاه برآیندی و ذهنگرایانه به مقوله علم اسلامی است می توان یک نگاه عینی و وجودی نیز به این مقوله داشت به گونه ای که رابطه علم اسلامی و تمدن اسلامی را یک رابطه تضایفی و دیالکتیکی بدانیم.
در این نگرش ، به تولید علم اسلامی به صورت فرآیندی نگاه شده و تولید آن به جای تبعیت از منطق صفر و یک از مدل مرتبهای تبعیت میکند . به این صورت که ما هر چه محیط خود را اسلامیتر کنیم ، علمی که تولید میشود اسلامیتر است و آنگاه همان علم در اسلامیتر کردن محیط پیرامون به ما کمکی مضاعف میکند و در نتیجه علمی اسلامیتر تولید میشود و همینگونه ادامه مییابد تا علم اسلامی و تمدن اسلامی به کمک یکدیگر در مدلی مرتبهای بازتولید شده و مرحله به مرحله عمیقتر و اسلامیتر میشود.
با این احتساب هر کس برای قدم برداشتن در راستای علم بومی علاوه بر آنکه نیازمند مجاهدتهای علمی و معرفتی است ، نیازمند حیاتی اسلامی نیز هست تا بتواند به کمک آن قدم در راه تولید علم اسلامی بگذارد. به این معنا، همان اندازه که خواندن کتب کلاسیک و اصیل یک دانش برای یک عالم علم اسلامی لازم است ، نماز خواندن، قرآن خواندن، توسل کردن به اولیاء الهی،دروغ نگفتن و …. نیز لازم است.
یکی از نکاتی که دکتر کجوییان نیز به آن دقت داشته و بر آن تاکید می کنند همین توجه به سبک زندگی و تاثیر آن بر نوع علمی است که شخص عالم آن را تولید می کند.
با رویکردی آسیب شناسانه میتوان گفت که شناخت علم به مثابه مجموعهای از گزارهها که ارتباطی با نویسندهاش ندارد باعث میشود که عده ای گمان کنند هر کسی می تواند عالم به هر علمی باشد در صورتیکه علم و عالم و معلوم با یکدیگر سنختیت داشته و بر همین مبنا اتحادی انفصال ناپذیر بین آن دو برقرار است. با در نظر گرفتن وحدت عالم و معلوم ، چه ما علم را صوری بدانیم که از جانب واهب الصور به شخص عالم افاضه میشود و چه آن را تراوشات شخص عالم بدانیم ، قطعا بین علم و عالم آنچنان وحدتی برقرار است که تولید علم اسلامی را از انسانی که از حقایق اسلامی بهرهای نبرده امری ممتنع و محال نشان میدهد.
اینگونه است که سبک زندگی اسلامی در تولید علم خاص آن نقشی کلیدی ایفاء میکند.
تفکّر، فستفود نیست!!!
یکی از نکاتی که اخیرا در فضای اندیشه ایرانی به عنوان یک شعار در مقابل جریان مدافع بومی سازی فریاد زده می شود این است که :
آقایانی که دم از علم بومی و اسلامی می زنید، کجاست یک خط از این علم بومی تان؟ کجاست بانکداری اسلامی تان؟ کجاست روان شناسی اسلامی تان؟ سی سال است که مملکت در دست شماست، پس چه شد آن شعارهایی که که گوش فلک را کر کرده بود؟
اما به نظر میرسد که این سخنان حاکی از نکاتی هستند :
1. گاهی این گونه سخنان دلیل برای عدم امکان علم بومی شناخته می شوند و عدم تحقق آن را دلیل بر عدم امکان آن می دانند؛ از آنجایی که این یک مغالطه واضح و آشکار است به آن نمی پردازم.
2. از سوی دیگر این سخنان نشان دهنده این مطلب است که گویندگان این سخن از انصاف تاریخی نیز برخوردار نیستند چراکه درست است که سی سال از اولین روزهای این انقلاب میگذرد ولیکن در کدام دوره دغدغه اصلی مسئولین نظام مساله علم بومی بوده است؟ در دوران هشت سال جنگ تحمیلی؟ یا در دوران بعد از جنگ با آن همه ویرانی و مشکلات اقتصادی؟
اگر بخواهیم خیلی زود تاریخ مساله شدن این مسائل را در نظام بیان کنیم می توان دورانی که آقای هاشمی رفسنجانی از یک سو در سخنان خود بر طبل مباحث توسعه می کوبید و از سوی دیگر مباحث نوینی در ساحت دین شناسی مطرح می شد اشاره کرد. مباحثی که می توان آغاز آن را با اتمام انتشار مقالات قبض و بسط تئوریک شریعت وشکل گیری حلقه کیان دانست. البته همه مباحثی که در آن حلقه و توسط روشنفکرانی همچون عبدالکریم سروش مطرح میشد مستقیماً به این موضوع مرتبط نبود ولیکن قطعاً از مباحث بنیادین و پیش فرضهای معرفتی این چنین بحث هایی بود.
( به آن جهت پایان انتشار مقالات قبض و بسط را ملاک گرفتم که آغاز نوشتن آنها در مجله کیهان فرهنگی در اواخر سال 67 است یعنی زمانیکه هنوز جنگ بر مملکت حاکم است و از سوی دیگر دوران اتمام مقالات قبض و بسط مصادف است با روی کار امدن آقای هاشمی رفسنجانی در سمت ریاست جمهوری و شکل گیری حلقه کیان از سوی دیگر)
3. نکته سومی که به نظر خیلی مهم جلوه میکند این مساله است که گویی این دوستان به ماهیت تفکر و مراحل زاییدن ، رشد و بالندگی آن اصلا توجه ندارند و توقع دارند که همانگونه که یک پیتزا در چند لحظه فراهم می شود اندیشه های نوین نیز به همین سرعت زاییده شده و یک شبه مراحل رشد و بالندگی را طی کرده و فاصله نظر تا عمل را پشت سر بگذراند.
نیم نگاهی به تاریخ علم از یک سو و خواندن تاریخ شکل گیری اروپای مدرن از سوی دیگر میتواند به خوبی این مساله را نشان دهد که فرآیند شکل گیری یک علم بیست یا سی سال نیست؛ بلکه فرآیندی است که باید به آن از منظری تمدنی نگریست چراکه علم و تمدن دو روی یک سکه هستند.
آیههای زندگی
یادش بخیر، سال تحصیلی 80-81 بود. ویر رفتن به حوزه دوباره داشت توی سرم وول وول میکرد. بدجوری زندگیام را به هم ریخته بود. سر کلاسها توی هپروت بودم. آخر سال داشت میشد و من تقریبا نصف بیشتر کتابهام سفید سفید بود. نه تمرین حل میکردم نه سر کلاس گوش به حرف معلم میدادم. همهاش توی این فکر بودم که چه جوری مامان را راضی کنم.با هر کسی هم حرف میزدم زودی بحث حوزه را پیش میکشیدم بلکه از توی حرفهاش یک نکتهای ،چیزی گیرم بیاد که بتونم برم باهاش مامان را قانع کنم . طرف هم که مخالف در میآمد اینقدر با این و آن صحبت کرده بودم که در عرض سیم ثانیه توکش را بچینم و بنشونمش سر جاش. تقریبا این وسط همه حرف ها را شنیده بودم و خودم میتونستم یک مقاله بنویسم تحت عنوان «حوزه یا دانشگاه، آرمانها یا واقعیات».
خلاصه این وسط یک چند نفر بودن که مشکل اساسی بودند. یکیشان همین آقا فرید معلم پرورشی مدرسهمان بود. هر کاری میکردم قانع نمیشد. قانع کردن فرید هم که برای من خیلی استراتژیک بود. نه فقط به خاطر خودش بلکه بیشتر خاطر مامان. از وقتی که مامان فهمیده بود فرید هم مخالفه میگفت : برو آقا فرید را راضی کن، اگه قبول کرد من هم بهش فکر میکنم!!!
اما راستش برای من هم بد نبود، چونکه راضی کردن فرید در واقع همان راضی کردن مامان بود و راضی کردن فرید به مراتب راحتتر از راضی کردن مامان. آخه مامان همیشه دقیقه نود بحث که میشد میگفت: صلاح نمی دونم. حالا هر چی جزع و فزع می کردی که این صلاح چیه ؟ بگید ما هم بفهمیم. می گفت : نه، پس فردا که بزرگ شدی میای سر خاکم می گی، مادر خدا بیامرزدت .
حالا بیا این وسط قضیه را جمع کن که ای بابا، ان شاء الله صد سال زنده باشید و این جوز صحبتها.
خلاصه یک روز با فرید قرار یک مناظره گذاشتیم. که بشینیم یک بار سیر تا پیاز مطلب را بحث کنیم. قرار شد اگه فرید من را قانع کرد برم مثل بچه آدم پیش دانشگاهی بخونم و بعدش برم مثلا دانشگاه امام صادق(ع) که هم درس حوزه بخوانم و هم دانشگاه. از آن طرف هم قرار شد که اگر من فرید را راضی کردم، فرید هم به من کمک کنه تا مامان را قانع کنم.
کلی تمرکز کرده بودم. خدا بیامرزه حسین را، کلی با هم حرف زدیم و حرفها را طبقه بندی کردیم .
روز موعود رسید. من و فرید رفتیم توی این تپههای بالای مدرسه. همین جایی که الان شده بوستان مادران و دیگه ما نمیتونیم بریم آنجا و خاطرات نوستالوژیکمان را دوره کنیم.
سرتان را درد نیارم. فرید راضی شد. اما موقع برگشتن وقتی رسیدیم جلوی فرهنگسرای ارسباران فرید یک جمله گفت که آن وقت احساس کردم رو دست خوردم.
گفت : همه اینها را گفتی اما «مَن یَتَّق اللّه یَجعَل لَهُ مَخرجاً و یَرزقهُ مِن حَیثُ لا یَحتَسب».
گفتم :خوب یعنی چی حالا؟
گفت: یعنی تقوا اینه که بری گوش به حرف مادرت بدی!!!
گفتم : خب ایشون که میگه راضی نیستم بری حوزه؟!؟!
گفت: ولی خدا گفته « یَرزقهُ مِن حَیثُ لا یحتسب» . یعنی تو کاری که باید بکنی را انجام بده، خدا هم بلده چه جوری درستش کنه.
پینوشت: از این به بعد اینجا از خاطرات هم خواهم نوشت، البته آن نوعی شان که ممکن است به درد دیگران هم بخورد. روندی که از پست پیش شروع شد و نمیدانم تا کجا ادامه پیدا خواهد کرد.
دیرنوشتهای برای سیزده آبان
این مطلب میبایست در سیزده آبان نشر پیدا میکرد که به دلایلی تا امروز به تعویق افتاد!!!
برای اولین شاگردانام خصوصاً اصحاب حلقه شناخت که تمهیداتی برای شهود داشتند.
وقتی از سر شوق و علاقه در جوانی معلم می شوی و فاصله سنی کمی با شاگردهایت داری تمام مزهاش به آن روزی است که شاگردهایت بزرگ میشوند و دیگر شاگردت نیستند. بلکه دوستان و برادرانت هستند .
لذتاش روزی است که شاگردهایت به اسم کوچک صدایت می کنند و در عالم رفاقت تمام تکّه هایی را که در دوران معلمی به حکم ادب بیپاسخ گذاشتهاند جواب میدهند.
لذتاش آن روزی است که مادر یکیشان زنگ می زند و می گوید آقای روحانی فلانی درس نمی خواند ، واحدهایش را افتاده و تو میمانی که به این مرد گنده که الان از تو ریش و سبیل پرپشت تری دارد چه بگویی؟
لذتاش آن لحظه ای است که وقتی بچه ها در منزلت جمع می شوند خانمات به خندهها و قهقهههایشان عادت میکند و وقتی یک روز ساکت باشد می گوید: فلانی نیامده بود؟فلانی چطور؟
لذتاش آن روزی است که میفهمی شاگردت عاشق شده و تو در حالیکه در دلت او را تحسین می کنی اخم در هم میکشی و میپرسی میدانی داری چه می کنی؟ و وقتی که خیالت راحت می شود که مثل همیشه حواساش جمع هست ساعت ده شب به همراه همسرت به منزلشان می روی تا با پدر و مادرش صحبت می کنی بلکه راضی شوند.
لذتاش آن لحظه ای است که وقتی داری توی خانه مطالعه می کنی تلفن زنگ می زند و شاگرد دیروزت و برادر امروزت میگوید داداش جان این صیغه محرمیت ما را بخوان قال قضیه را بکن و تو برای اولین بار در زندگیات تلفنی از عروس خانم وکالت میگیری و عقد میخوانی.
لذتاش آن لحظه ای است که وقتی شاگردت با همسرش به منزلت می آید رو به خانمت می کند و می گوید سلام زن داداش و طاهره را برای همیشه زن داداش خود می کند.
لذتاش آن لحظه ای است که وقتی برادرهایت می شنوند اثاث کشی داری همگی حتی آن یکی که دستش مو برداشته به کمک میآیند و اثاث کشی را که به حق از سخت ترین کارهاست به روزی پر خاطره و خنده تبدیل میکنند.
لذت اش آن لحظه ای است که وقتی ساعت سه نصفه شب صدای زنگ اس ام اس موبایل ات در می آید میفهمی که کار یکی از همین بچههاست که مثل قدیمها هوس اس ام اس بازی دارد.
لذتاش آن لحظهای است که وقتی یکی شان نیمه شب رمضان به صورت اتفاقی در مسجد شهدا میبیندت آنچنان وسط جمعیت می دود و بقلات می کند که تو از تمام نگاههای حیرت زده اطراف خجالت میکشی و در عین حال به همهشان فخر میفروشی.
و….
اصلا معلمی در دوران جوانی همهاش لذت است.
بعدن نوشت: با تعدادی از این بچه ها که خیلی صمیمیتر از دیگران بودند روزهای یکشنبه جمع میشدیم درمنزل ما و دو کتاب میخواندیم. اول کتاب شهود و شناخت که شرحی است بر صحیفه سجادیه و دوم کتاب تمهیدات عین القضات. این نام ـ اصحاب حلقه شناخت که تمهیداتی برای شهود دارند ـ از همان وقت برای این گروه گذاشته شد.
حجاب،ناخودآگاه و فوبیای واژگان
این مطلب را برای نشریه الکترونیکی چارقد نوشته بودم و حالا اینجا هم میگذارم تا دوستان بخوانند و نظر دهند. چراکه تضارب آراء بهترین راه برای ظهور اندیشههای نوین است.
مقدمه:
هدف از این جستار صرفاً تبیینی پیرامون مساله حجاب هراسی در برخی از دختران است که سعی شده در آن به ریشههای فرهنگی و روان شناختی مساله توجه شود. نکته قابل توجه این مساله است که این مقاله به هیچ وجه درصدد بررسیِ عللِ شکل گیری پدیدهای تحت عنوان بیحجابی نیست.
الف)سیاستهای تربیتی
غالباً سیاستهای تربیتی ایرانیان در چند دهه گذشته مبتنی بر سیاست های تنبیهی بوده و نه سیاست های تشویقی و در این میان نقش «سیاست های محدودیت کننده» بسیار کلیدی و اساسی بوده است. به عنوان مثال یکی از راهکارهای رایج در سیاست های تربیتی، محدود کردن کودکان برای انجام کارهای مورد علاقهشان بوده است. مثلا اگر کودک کار ناشایستی انجام میداده از رفتن به مهمانی تولد دوستش، یا کلاس مورد علاقه اش و یا دیدن برنامه تلویزیون و … محروم میشده است.
در واقع ما اینجا با نوع خاصی از محدودیت که با محرومیت همراه است مواجه هستیم.یعنی در نگاه شخص این محدودیت ها تماماً منجر به نوعی محرومیت می شوند که او را از علایق و خواسته هایش جدا می کنند و برای او حیث تنبیهی دارند.
ب) تاکیدی غیرواقعی
یکی از نکاتی که دائما در فضای دینی پیرامون مساله حجاب روی آن تاکید میشود و احیاناً روی تابلوهای شهری و اماکن مذهبی هم دیده میشود این جمله است که :» حجاب محدودیت نیست بلکه مصّونیت است» اما واقعیت مطلب این است که وقتی شخص به حقیقت حجاب دقت میکند متوجه میشود که حجاب عین محدودیت است و از آنجایی که محدودیت برای او به صورت ناخودآگاه به معنای محرومیت شکل گرفته است حقیقت حجاب برای او به صورت محرومیت تجلی پیدا کرده و موجب ترس از آن می شود. در واقع شخص به صورت ناخودآگاه براساس تجارب شخصی دوران کودکیاش از حقیقت حجاب میهراسد. چراکه نه تنها در می¬یابد که حجاب محدودیت است بلکه آن را از سنخ محرومیت درک می کند.
ج) توجه به معانی
حقیقت مطلب آن است که «محدودیت» دارای دو معنای کاملا متباین است . و آنچه که در این میان موجب ترس از حجاب میشود مغالطه اشتراک لفظیای است که در این میان رخ میدهد.
اگر ما به این واژه – محدودیت – دقت کنیم متوجه میشویم که محدودیت دارای دو حیث معنایی و دو کاربرد کاملاً متباین است :
اول: حیث منفی و سلبی که همراه با مصداق محرومیت است و میتوان آن را « محدودیت از » نامید. خصوصیت این نوع محدودیت آن است که از جانب خارج به شخص تحمیل شده و برای او تعیین تکلیف میکند که با توجه به این معنا می توان آن را «محدودیت انفعالی» نیز نامید.
دوم: حیث ایجابی محدودیت است که می توان این معنا را «محدودیت به» نامید. در واقع این محدودیت به معنای منحصر کردن، اختصاص دادن، متمرکز شدن و معانی¬ای از این قبیل است. به عنوان مثال شخص می گوید : من حیطه مطالعاتی خودم را به فلسفه محدود کرده ام. این حرف به معنای این است که من مطالعات خودم را مختص به فلسفه کرده و برروی فلسفه متمرکز شده ام. با توجه به این که این نوع محدودیت از جانب خود شخص تعیین شده و به صورت خودخواسته است می توان آن را « محدودیت فعال » نیز نامید.
حال به نظر می رسد که حجاب از نوع محدودیت فعال است و نه از نوع محدودیت منفعل. محدودیت فعال دارای توابعی است که می توان از مهمترین آنها «ارزش¬فزایی شئ» را نام برد. یعنی شی وقتی به صورت خود خواسته از هرجایی شدن اش جلوگیری میکند طبیعی است که به ارزشش افزوده میشود. دقیقا مانند انسانی که در یک حیطه خاص مطالعه می کند و انسانی که از هر دری کتابی می خواند. طبیعی است که انسان اول از عمق و گفتارش از ارزش بیشتری برخورداراست. این مطلب و معنا از حجاب با این واقعیت تاریخی که در آن دوران حجاب مربوط به زنان آزاد بوده است و کنیزان را در بر نمی گرفته همراهی میکند. یعنی شخصی که حجاب برای او به عنوان یک تکلیف صادر شده بوده از این حجاب به عنوان یک ارزش مافوق استفاده می کرده و درجهت اررزش فزایی خود از ان بهره میبرده است . دین با این نگرش سعی دارد که هر زنی را مختص به خانواده خودش کند و زیباییهای وجودی وی را در نظر خانوادهاش بزرگتر و عمیقتر کند. در واقع این نوع نگرش به حجاب که آن را نوعی اختصاصی سازی بدانیم میتواند ریشه در این مطلب داشته باشد که دین میخواهد از وقوع رفتارهای هرزه مآبانه در عرصه جنسیتی جلوگیری کند و این را تنها زمانی مقدور می داند که هر زنی برای خودش ارزشی خاص قائل باشد و از تبدیل شدن اش به یک کالای عمومی جلوگیری کند. یعنی تا زن نخواهد که از ارزش برخوردار شود هیچ عامل خارجیای ـ ولو دین ـ نمیتواند ارزشمندی وی را تضمین کند. این مساله با این واقعیت که بین عرضه و تقاضا نیز نسبت معکوس وجود دارد همراهی میکند. به عبارت دیگر دین سعی می کند با اختصاصی سازی در عرصه های روابط زن و مرد از عرضه بیش از اندازه آن جلوگیری کرده و در نتیجه از کاسته شدن ارزش زن جلوگیری کند.
د)واقعیت تلخ
حال سوال اینجاست که چرا با وجود اینکه در نگاه دینی حجاب اصلا به معنای محرومیت نیست -یعنی در هیچ کجای دین بیان نشده است که زن به خاطر حجابی که ملزم به رعایت آن است باید از حقوقی مانند تحصیل، تفریح و …. محروم شود- باز هم ما بین این دو معنا دچار اشتباه می شویم؟! و چه عاملی باعث می شود که ما محدودیت را تنها در معنای اولش – محدودیت از – که ملازم نوعی محرومیت است درک کنیم؟
اینکه ما در دوران پس از انقلاب به عرصه زنان و دختران کمتر پرداختهایم این واقعیت تلخ اجتماعی – تاریخی¬ را رقم زده که تمامی دختران ـ با هر نوع پوششی ـ از نوعی محرومیت امکاناتی رنج بردهاند. در واقع این محرومیت باعث شده است که معنای اول از محدودیت در ذهن¬ها تقویت شود به این گونه که به عنوان یک قرینه خارجی برای انتخاب یکی از دو معنای لفظ مشترک عمل کرده و معنای اول را که با محرومیت همراه است را تقویت می کند. حال دختران غیرمحجّبه در این میان توانسته اند با عدم رعایت حجاب از طرق مختلفی تا حدودی در رفع این محرومیت اقدام کنند که اقداماتی مانند بازی و ورزش در اماکن عمومی و … حکایت از این واقعیت دارند.
اما اگر این محرومیت های امکاناتی که ریشه ای هم در اصل حجاب ندارد برداشته شود- که باید برداشته شود- و مکانهای خاصی مانند کلوپ های خاص زنانه، سالن های ورزشی بسیار و … تاسیس شوند – که باید بشوند- آن وقت دیگر هیچ گونه ارتباط و قرابتی اعم از معنایی و مصداقی بین حجاب و محرومیت باقی نخواهد ماند.
به امید آن روز!!!